من ترک می و صحبت رندان نتوانم


از جان گذرم وز سر جانان نتوانم

گوئی که برو توبه کن از باده پرستی


زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم

بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود


لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم

صدخانه توانم که به یک دم بگذارم


ترک در میخانهٔ رندان نتوانم

با عشق در افتادم و تدبیر ندارم


در درد گرفتارم و درمان نتوانم

راز دل و دلدار نخواهم که بگویم


اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم

با سید رندان خرابات حریفم


منکر شدن حال حریفان نتوانم